وقایع اتفاقیه!!!
سلام. نمی دانم چرا این روزها این قدر دل تنگت می شوم؟! چرا امسال بیش از هر گاه دیگری، جایت در بینمان خالی ست؟! چرا بعد از گذشت چهار و نیم سال داغت این قدر تازه است؟؟ هر چند کهنه نشده بود؛ اما انگار دوباره از نو جگرم را آتش زده! داغی که هنوز از سنگینی اش، باورم نشده است. باورم نشده که امسال حتا نوروز که همه برای تبریک سال نو بر مزار عزیزشان گل می برند و شیرینی؛ من حاضر نشدم تو را در آن جا جست و جو کنم! چرا که تو در قلب من و همراه منی؛ با من، با ما، با خانواده ات. روحت هیچ گاه از ما جدا نبوده که بخواهم در زیر خاک بیابمت! با این همه که می دانم با منی، اما باز دلم می خواهد ببینمت؛ لمست کنم؛ نگاهت کنم؛ گپ بزنیم؛ "مهدی یار"م را ببینی و با راه رفتنش، دویدنش،خنده ها و بازی اش ذوق کنی و او "باباجون" صدایت کند و من از خنده و شادی تو، قند در دلم آب شود... اما افسوس!! افسوس که حالا "باباجون" تنها عکسی در یک قاب است که با شنیدن نامش، تنها لحظاتی به آن خیره می شود و ... . بابایی! داغت تا همیشه در دلم جاری ست؛ اما تو آسوده باش و خوش! خدایت نگه دار! *** پ.ن: بر بنده ی حقیر منت می نهید که حمد و سوره ای را از لب های پاکتان روانه ی دیار پدر عزیزم می کنید. بزرگواری تان را سپاس!
Design By : Pichak |